غلامعلی نسائی در فانوس کمین آورده است: اتوبوسها در اردوگاه شهید رجائی رامسر صف کشیدهاند، رزمندگان پس از یک دوره تکمیلی آموزشی از شهرهای شمالی، این جا جمع شدهاند. هربار از یکی از شهرهای مازندارن، میزبان رزمندگان شمالی است.
از گنبد و گرگان، تا ساری و آمل، فریدونکنار و محمودآباد، چالوس، تا خود رامسر، از همه شهرهای شمالی، رزمندهها آمدهاند. پائیز سال«1361» است، مه غلیظی از سمت کوهستان روی اردوگاه نشسته، و نسیمی ملایم، از سمت دریا میوزد، اردوگاه رامسر با وسعتی زیاد، بین دریا و جنگل، در زمان طاغوت، برای سفرهای شاه خائن و خوش گذرانیهای خاندان ملعون پهلوی، به شمال بنا شده است.
با آغاز جنگ تحمیلی، سپاه منطقه سه مازندارن آن را تطهیر کرده برای آموزش نظامی رزمندگان «لشکر ویژه خط شکن 25 کربلا»، بچهها با نظمی آراسته، ایستادهاند، نرم نرم دانههای مه، روی صورت بچهها مینشیند و فضائی دلنشین، بر دلها طنین افکنده است.
هر شش ستون پنجاه نفری، یک گردان نیرو، یک مسئول دارد، مسئول ما شهید «قربانعلی گنجی» و معاونی هم دارد، «بنام حمید شافی» مراسم صبحگاه با بر افراشتن پرچم جمهوری اسلامی ایران آغاز گشته و فرمانده، سپاه ناحیه سه مازنداران، روی جایگاه ایستاده، آرام و دل نشین برای ما حرف میزند. ما گوش به فرمان، منتظریم که زیر آن هوای لطیف و پر مهر شمالی، صبگاه تمام بشود، و هجوم ببریم به سمت اتوبوسهای که منتظر ما، در محوطه اردوگاه صف کشیدهاند.
پس از سخنرانی فرماندهی سپاه، نوبت توجیهات، برای دریافت کارت جنگی میرسد، بچهها به نوبت کارتهای خود را میگیرند، هرکدام که کارش تمام میشود، به سرعت، برای سوار شدن با شعار «یا علی مولا» به طرف اتوبوسها میدود. نوبتم رسیده بود، کارت جنگی را که گرفتم، مشتاقانه دویدم، یکی دو تا اتوبوس سرک کشیدم، دیدم که پر شده، رسم بر این بود که، بچههای هر شهر و محله، گروهی میپریدند.
من هنوز خوب با بچهها آشنا نشدهام، به همین خاطر، تک ماندهام، سوار یکی دیگر از اتوبوسها شدم، خلوت بود. نگاه کردم، تا ته اتوبوس، دو سه نفر، بیشتر نبودند. ردیف چهارم، یک بسیجی با یک کلاه پشمی، اورکت کره ائی، با لباس فرم خاص، نه لباس فرم سپاه بود، نه بسیجی، قدی بلند، کشیده و خوش اندام. متین و جا افتاده، حدود 32 ساله، تنها نشسته بود. با یک نگاه، در دم، به دلم نشست، تصمیم گرفتم کنارش بنشینم. اما نیروئی درونی مرا از نشستن کنار او منع میکرد. همه این این هیاهوی درونیام، در چند ثانیه، بیشتر به طول نکشید.
با خودم حدس زدم، مردی این چنین متین، من در قوارهاش نمیگنجم، جوانی بودم پر شور و شعف، او عاقله مردی گرم و سرد چشیده، از کنارش که رد شدم، دستم را گرفت و گفت: پسر بیا پیش من.
ناگهان طوفانی در من برپاشد. داغ شدم و نشستم کنارش، احساس غریبی پیدا کردم، انگار سالهاست که او را میشناسم. دستش را گذاشت روی شانهام.
گفت: اسمت چیه پسرجان، چند سال داری؟
گفتم: علی امانی، پانزده سالمه از آمل.
گفت: از خود شهر آمل هستی؟
گفتم: نه حاجی، از روستای «هندو کلاه آمل» دوم راهنمائی را که قبول شدم، رفتم آموزش نظامی«45»روزه گهرباران ساری، تابستان «1360» هم شش ماه کردستان بودم. یک ماه برگشتم خانه، دوباره رفتم جبهه، باز هم قسمت من، کردستان شد. یک مرتبه ساکت شدم. فکر کردم، چقدر پر حرف شدم، خجالت کشیدیم.
اتوبوس داشت پر میشد و جذبه او ظرف وجودم را لبریز کرده بود. برای مدتی زمان و مکان را از یاد بردم. با صلوات یکی از رزمندههای داخل ماشین، بخودم آمدم. هنوز دستهای مهربانشریال، روی شانه نحیف من بود.
گفتم: حاج آقا، اسم شما چیه؟
گفت: حسین بصیر از فریدونکنار
گفتم: فرمانده هستی؟
گفت: مثل تو هستم، یک بسیجی از فریدونکنار، ببینم علی آقا، بار چندم که میای جبهه؟
گفتم: سومین بار حاجی.
گفت: مرحبا، مرحبا، دستی از مهر و عطوفت و انس به سرم کشید، نوازشم کرد. با خودم فکر کردم و توی دلم گفتم: میگوید که من حاجی نیستم، فرمانده نیستم، بخدا این حاجی فرمانده است، اصلا من که باورم نمیشود!
پرسیدم: حاجی، شما چندمین باره که جبهه میروید؟
گفت: اولین بارم است.
خندیدم و گفتم: اولین بارتان که نیست حاجی، از لباستان معلومه، که خیلی فرمانده هستی؟
نرم و ملایم خندید، به فکر فرو رفت، اتوبوس زوزه میکشید، نرم نرم قطرات باران روی شیشه اتوبوس میغلطید، حاجی سرش را تکیه داد به شیشه، به امواج خیال فرو رفت، هوای داخل اتوبوس گرم و دلنشین، برای لحظاتی، همه چیز ساکن است، نه من حرفی میزنم، نه حاجی، با خودم فکر میکنم و توی دلم میگویم: به من گفت من حاجی نیستم، ولی اصلا به دهنم نمیآمد، بگویم «حسین بصیر»
ثانیهها میگذشت و من منتظر حرفهای شیرین حاج بصیرم، اتوبوس که سبقت گرفت، تکانی شدید همه بچهها را به حرف آورد. کم مانده بود که اتوبوس کله پا بشود. وضعیت که عادی شد، حاجی هم خودش را رها کرد و سکوت را شکست.
گفت: خوب علی آقا حصر آبادان بودم.
گفتم: حاجی، قبل از اینکه جبهه بیائی، چکاره بودی، چند سالته، اهل خود فریدونکناری؟
گفت: من آهنگر بودم، تا ششام نظام قدیم هم درس خواندم، شام غریبان امام حسین سال«1322» بدنیا آدم، قبلا عضو گروه فدائیان اسلام بودم. روزهای نخست تجاوز صدام دیوانه به کشور به عشق امام رفتم جبهه.
گفتم: از خاطرات جبهه برایام تعریف میکنی؟
خندید و ادامه داد: بله عشق امام خمینی، وقتی امام دستور داد، حصر آبادان باید شکسته بشود.280 نیرو را آموزش دادیم، بردیم به آبادان، آنجا رفتیم سپاه گفتیم: ما آمدیم «280» نفریم، سپاه آنجا ما را با خوش روئی پذیرفت، خیلی زود برای حصر آبادان سازماندهی شدیم. ما اصلا اسلحه و تجهیزیات نداشتیم، هیچ سلاحی در اختیار ما نبود، امام هم گفته بود که باید حصر آبادان شکسته بشود.
وقتی رفتیم دنبال سلاح، گفتند: دستوره که به گروه «فدائیان اسلام» اسلحه ندهیم.
گفت: خود بنی صدر کتبا دستور داده به «فدائیان اسلام» تحت هیچ شرایطی سلاح و تجهیزات در اختیارشان نزارید.
گریه افتادیم، تا یک مقدار به ما فشنگ و مهمات و اسلحه دادند، هر بار با گریه و التماس مهمات و تجهیزات میگرفتیم، میدانی علی آقا؛ ما با چنگ و دندان حصر آبادن را شکستیم. ما توی حصر آبادان، خیلی سختی کشیدیم. اشک ریختیم برای مظلومیت امام، خیلی، خیلی سختی کشیدیم.
گفتم: امام مگر دستور نداده بود که باید حصر آبادان شکسته بشود، پس بنی صدر خیلی خیانت کرد حاجی؟
گفت: بله، بنی صدر خیلی خائن بود. خیلی دستش توی دست منافقین لعین بود.
در کنار حاج حسین، اصلا متوجه سختی راه نشدم. تا رسیدیم تهران، از آنجا یک راست به طرف جبهه رقابیه رفتیم. توی رقابیه که از اتوبوس پیاده شدیم، حاج حسین با من خدا حافظی کرد. دست دادیم و سرم را بوسید.
گفتم: حاجی باز من تو را میبینم، کجا هستی؟ انشالله گفت و رفت.
اتوبوسها همه یکی پس از دیگری میرسیدند. شش تا اتوبوس حدود «280» رزمنده شمالی را با خود به رقابیه آورده است. بقیه هم به محورهای دیگر از جبهه جنوب رفتند، قسمت ما رقابیه شد.
شهید گنجی گفت: بچهها هر سه نفر به یک ستون منظم بشوید، تا بتوانیم شما را سازماندهی کنیم. خیلی زود، به ترتیب قد، از کوچکتر به بزرگتر، به ستون، روی زمین نشستیم. خیلی طول نکشید که یک موتور تیلر همه بچهها را از جا بلند کرد. گفتند: «علی فرودس» فرمانده «تیپ یک کربلا»، آمده، بعضی از بچهها موتوری را میشناختند. یک چشماش هم ترکش خورده، جانباز بود. از موتور پیاده شد، «شهید گنجی» را بغل کرد. دست همدیگر را گرفتند و آمدند پیش ما، همه به احترام «علی فرودس» صلوات فرستادیم. دستور داد بنشینید. نشستیم روی زمین، هوا خیلی سرد بود. همه خودمان را جمع کرده بودیم و منتظر اینکه تکلیف ما معلوم بشود.
ایستاد مقابل ما و گفت: سلام علیکم. ما هم دست جمعی با صدائی بلند داد زدیم: علیکم السلام برادر فردوس.
بسم الله گفت و شروع کرد به صحبت، از وضع جنگ و منطقه، از محورهای عملیاتی، از استعداد دشمن، چند دقیقه ائی حرف زد، یک مرتبه وسط صحبت، بدون مقدمه صدا زد: حسین آقا بصیر بیاد. من ردیف سوم نشسته بودم، جا خوردم، این فرمانده «تیپ یک کربلا» با حسین آقا بصیر چکار داره، هنوز «لشکر 25 کربلا» پا نگرفته بود. فکر کردم و توی دلم گفتم: ای دل غافل! این حاجی گفت: من فرمانده نیستم. بابا این یک کاره هست. دل توی دلم نبود. تا حاج بصیر آمد، همه صلوات فرستادیم، متین و آرام ایستاد. سلام کرد، علی فردوس دستش را گذاشت روی شانه حاج بصیر و گفت: این حسین آقا بصیر را که میبینید، از رزمندگان شجاع شمالی، هم محلی شما، با تقوا و ایمان، مخلص، حاج بصیر نشست روی زمین، سرش را انداخت پائین. از تعریف او دلخور شد.
علی فردوس؛ ادامه داد که، خوب حاج حسین آقابصیر از دستم دلخور هم میشه، اما از امروز قراره فرمانده شما باشه، این فرمانده شما، قبل از اینکه جنگ بشه، در افغانستان همپای مجاهدین مسلمان آنجا چند سالی جنگیده، حصر آبادان بوده، فتح المبین بوده، بیت المقدس بوده، رمضان بوده. از روز اول جنگ؛ جبهه بوده. یک ماهی هم که مرخصی رفته و حالا با خود شما برگشته، دستش را گذاشت روی شانه حاج بصیر که نشسته بود روی زمین، پرسید: حسین آقا، میخوای اسم گردان را چی بگذاری؟
حاج بصیر از جا بلند شد و ایستاد. علی فرودس خداحافظی کرد، ما را سپرد به حاج حسین و رفت، ما ماندیم با حاج بصیر، نگاهی به جمع ما انداخت. شروع کرد صحبت کردن، شمرده و شمالی حرف زد.
گفت: بچهها ما انتخاب شده ائیم که برای هدف و اعتقاد مان جان بازی کنیم. انشالله ما با هم پدر صدام را در میآوریم. اول باید یک اسم برای گردان انتخاب کنیم. اشاره کرد به پیرمردی که ردیف دوم، جلوتر از من نشسته بود.
گفت: حاجی. پدرجان شما بلند بشوید.
پیرمرد دو زانو نشسته بود. دست هایش را گذاشت روی زمین، با صدای بلند گفت: «یا رسوالله(ص)» تا نام حضرت رسول را برد، همه صلوات بلندی فرستادیم.
حاج حسین گفت: یارسول الله، «گردان یارسول الله» بنشین پدرجان، گفتی تمام شد.
پیرمرد حیران ایستاده بود که چه چیزی را گفته، اصلا برای چی بلند شده، سری چرخاند، بهت زده همه بچهها را نگاه کرد و آرام روی زمین نشست.
حاج حسین گفت: پدرجان من میخواستم، شما بلند بشید، نام گردان را انتخاب کنید. بزرگتر از همه ما اینجا شمائید، الحمدالله به لطف خدا، شما نام گردان را انتخاب کردید. «گردان یا رسولالله(ص)» همه صلوات بلندی فرستادیم .
حاج بصیر ادامه داد: بچه ها، ما انشالله، به لطف خدا اینجا جمع شده ائیم، تا به تکلیف خودمان عمل کنیم. هر کسی که میتواند توی این گردان پیاده خدمت کند، ما در خدمتاش هستیم. هر کسی هم که نمیتواند، همین حالا بگوید، ما ماموریتهای سختی در پیش داریم. هر یک از شما فکر کنید، اگر توان سختیها را ندارید، من برای شما جائی که مایل هستید مثلا؛ چادرداری. تدارکات. آشپزخانه. بستگی به توانائی شما دارد. هر جور راحتید انتخاب کنید. اجباری در کار نیست. بچهها هر یک به توان خودشان انتخاب کردند. یکی گفت: من آرپیجی زن هستم. یکی دیگر تیربارچی. یکی امدادگر، یکی هم سقائی، پیرمرد را گذاشت تدارکات و گردان سازماندهی شد.
نگاهی به جمع بچهها انداخت. اشاره کرد سمت من و گفت: علی آقا تو دوست داری کجا باشی؟
گفتم: هر کجا شما دستور بدهید، تابع دستورم، من مطیع امر شما هستم.
حاج حسین گفت: علی آقا«بیسیمچی» میتوانی باشی؟
گفتم: هر چی شما امر کنید، بله میتوانم.
حاج حسین اعلام کرد؛ بچهها این «علی آقا» مخابرات گردان یا رسول، بیسیمچی گردان است.
پس از سازماندهی، شب را آنجا ماندگار شدیم و صبح خیلی زود جلوی تدارکات ستاد صف کشیدیم. هر یک از بچهها به تناسب رسته انتخابی خود مسلح شد، من بیسیم و کلاشینکفی گرفتم، شدیم پادوی «حاج حسین بصیر» هر کجا که بود، هر جا که میرفت، پا به پای اش، دویدم.
عصر بود که حرکت کردیم به سمت جفیر، محور پدافندی بود،و تجربه خوبی برای روزهای سخت و پر تحرک جبهه، مدت سه ماه تمام در آنجا پدافند کردیم. موقع تسویه حساب شد، رزمندهها کوله هاشون را بستند و به خانه رفتند. من بیمه حاج بصیر و خانه من پشت پایش؛ شش ماه گذشت، هر چند وقتی یک نامه میفرستادم برای خانواده، تا اینکه گردان به طرف مهران حرکت کرد. مدتی را آنجا ماندیم، حاجی رفت مکه، وقتی برگشت، من مرخصی بودم که سفارش کرد بیا، رفتم، گفتم: دیگر حاجی حاجی شدی حاجی، خندید، سرم را بوسید. چندین عملیات را پشت سر گذاشتیم، هر بار که مجروع میشدیم، مدتی دوران نقاهت را میگذراندیم و دوباره میرفتم جبهه، حاج بصیر هم چندین بار شیمیائی شد، هر کجا که بود، من بودم، هر بار که زخمی میشد، این فیض من را هم بی نصیب نمیگذاشت.